همین روزهاست
که باید چمدانم رابردارم
و بروم.
جاده ها مرافریادمیزنند
درگنگترین سکوتی
که عذاب رفتن توست
آنهاهم فهمیده اند
نبودن تو ناعادلانه ترین
حکم خدابود در حق من که عاشقانه پرستیدمت!
بی هیچ حرفی ماندم
و دیوارها،
پنجره ها،
همه حکم پوسیدن مرازمانی دادند
که تو راحت در را بستی ورفتی
و من ماندم وخانه ای
که انفرادیترین سلول دوست داشتنت بود!
سلولی خالی از"تو"
وپراز"من"
سلولی که حتی درودیوارهایش
تو را نفس میکشند
باهمان عشق
حواست با من هست!
"تو" دل کندی
و"من"،
"من" دارم جان میکنم
جان...